آرتین

آرتین جان تا این لحظه 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن دارد

درد و بلات به جونم

درد و بلات به جونم مامانی از 3شنبه شب که عمه زهرا رو مهمون کردیم و کلی اون شب ترسوندیمون خیلی بهونه گیر شدی فکر کنم ی کم سرما خورده بودی شب حالت بد شد و من و بابا با اینکه مهمونا خونمون بودن زودی بردیمت دکتر.ولی دکتر حتی یه معاینه ساده هم نکرد ولی بعد از اون شب یه کم سرفه کردی و امروز تصمیم گرفتیم دوباره ببریمت دکتر.بردیمت پیش دکتر زندی و گفتم که گوشتو میگیری و بهونه گیر شدی گوشت رو معاینه کرد و واست یه نوار گوش نوشت فوری بردیمت که تا دیر نشده جوابو واسه دکترت بیاریم و متاسفانه دکتر گفت که گوشت عفونت کرده مخصوصا گوش راستت من و بابا خیلی ناراحت شدیم.دکتر زندی هم مارو فرستاد پیش یه متخصص گوش و حلق و بینی(دکتر آیت)با اینکه دیر وقت بود و منشی دکتر نوبت نمیداد بهمون نامه ی دکتر زندی رو نشونش دادیم و صبر کردیم تا آخرین نفر بریم پیش دکتر تا دکتر معاینه ات کنه اون هم گوشت رومعاینه کرد و یه سری دارو واست نوشت و گفت 95%به این دارو جواب میدن و اگر خدایی نکرده بهتر نشدی باید جور دیگه درمان بشی. خدا کنه زودی خوب بشی ما خیلی نگرانتیم.بوس.


تاریخ : 31 تیر 1392 - 06:52 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1492 | موضوع : وبلاگ | 19 نظر

خیلی خطرناک شدی مامانی!!!!!

یک هفته است که نمیشه چشم ازت برداشت مامانی خیلی خطرناک شدی  دستتو میخوای بگیری به دیوار و بلند بشی بعد صورتت میخوره تو دیوار آخه مگه تو مورچه ای؟تو رورویک هم که میشینی هیچ چیز از دستت در امان نیست.دست به مبل ها میگیری و پا میشی.اگه بالشت بذارم دورت که سرت نخوره به کشو ها دستت رو میگیری به تخت و بلند میشی.رو زمین اگه اندازه ی یه نقطه آشغال باشه به نظرت همون خوشمزه ترین چیز روی زمین و زود میذاریش دهنت.اگه یه روز منو نترسونی که شب نمیشه دیگه هر صدایی که میاد فکر میکنم وااااااای آرتین بود.این هم کاریه که امروز انجام دادی.دستتو گرفتی به قفسه ها تا بلند بشی قفسه رو با هرچی توش بوده انداختی.ماشالا پسرم.


تاریخ : 25 تیر 1392 - 22:04 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1683 | موضوع : وبلاگ | 25 نظر

سال پیش همچین روزی...

سال پیش همچین روزی20تیر91 تو دل مامانی بودی.مامان و بابا نمیدونستن تو دخملی یا پسر آقای دکتر واسه مامانی سونوگرافی نوشته بود که هم وضع سلامتیت رو بدونیم هم جنسیتت رو.همراه بابا وارد مرکز سونوگرافی شدیم و نوبت گرفیم دل تو دل هیچ کدوممون نبود واسمون هم فرقی نمیکرد که نی نی مون پسر باشه یا دختر فقط سلامتیت رو میخواستیم.کلی نشستیم تا بالاخره نوبتمون شد وارد اتاق شدیم.انقدر جالب بود واسمون که تورو میدیدیم بابا اولین باری بود که صدای قلبت رو میشنید و اشک شوق میریخت آقای دکتر جزییات بدنت رو نشون میداد میگفت این دهنشه این پاهاشه این دستاشه این قلبشه این ستون فقراتشه و غیره.انقدر وول میخوردی که نگو منم به آقای دکتر گفتم پس چرا من حرکاتش رو نمیفهمم گفت اگه قرار بود این همه رو بفهمی که دیوونه میشدی یه وقتاییش هم دستت رو میبردی طرف دهنت یا میبردی بالا آقای دکتر گفت این بچتون هم دایم دستش بالاستتا ببینی دنبال چی میگرده تو آسمونا؟! بالاخره فهمیدیم که توگل پسری.زنگ زدیم به عزیز وآنا و عمو محمد و خاله نسرین و گفتیم که جنسیتت مشخص شده و خداروشکر صحیح و سالم هم هستی.و از اون روز بود که شروع کردیم به انتخاب اسم برای شما. فیلمش رو هم واست نگه داشتیم عزیزم.                                        این جا صدای ضربان قلبتو میشنیدیم


تاریخ : 20 تیر 1392 - 21:33 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1295 | موضوع : وبلاگ | 21 نظر

210روز قشنگ رو با هم گذروندیم.

210روز قشنگ رو با هم گذروندیم.

قربونت برم مامانی دیگه از حالت 4دست و پا هم میتونی بری به حالت نشسته.(20تیر92)
تاریخ : 20 تیر 1392 - 20:52 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1308 | موضوع : فتو بلاگ | 8 نظر

کار جدید آرتین.

پسر مامان دوباره چند تا کار جدید انجام میدی.دیروز که خونه ی آنا بودیم همه+ ذ++++++++++++++++++ (این چیزایی که میبینی کار شماست که داری به مامان کمک میکنی تایپ کنه)رفته بودن طبقه پایین و کارهای عروسی آقا حامد رو انجام میدادن منم تورو آوردم بالا که یه کم استراحت کنی و واسه خودت بازی کنی.همین طوری که نگاهت میکردم دیدم آروم آروم داری با خودت تمرین چهار دست و پا رفتن میکنی خیلی بامزه بود کوچولو کوچولو دست و پاهاتو میبردی جلو .(17تیرماه 6ماه و 28روزگی)دیگه واسه خودت هم مردی شدی و تنها و بدون کمک میشینی.از حالت نشسته هم میتونی بری به چهار دست و پا ولی هنوز موفق نشدی کار برعکسش رو انجام بدی.البته داری تلاش خودتو میکنی.زودتر از اونی که ما فکرش رو میکردیم داری بزرگ میشی مامانی.دیگه دستات رو هم میگیری به هرجایی که اراده کنی و بلند میشی.داری خطرناک میشی ها!!!دوست دارم هوارتا.بوس.


تاریخ : 18 تیر 1392 - 20:22 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1195 | موضوع : وبلاگ | 17 نظر

اولین دیدار آرتین و مامانی

اولین دیدار آرتین و مامانی

آرتین مامان این عکس اولین باری هستش که من تورو بغل کردم چه حس قشنگی بود وقتی دیدمت و تورو گذاشتن رو صورتم تو هم شکمو بودی وصورت منو میخوردی .قصه رو از اول اول واست میگم.قبل از اینکه خدا تورو بهمون بده من توی آزمایشگاه کار میکردم.چند روزی بود که حالم عوض شده بود.انگار متوجه یه تغییراتی شده بودم اما شک داشتم.16 فروردیم 91 یه آز دادم اما چیزی نشون نداد دکتر سجادی گفتش که یک هفته ی دیگه صبر کن 2شنبه21 فروردین شیفت عصر بودم بابا منو گذاشت آزمایشگاه و رفت من خانم بهمن زیاری رو دیدم و گفتم میای از من خون بگیری اما اسم منو رو لوله آز ننویس تا یه آزمایش بتا بدم خلاصه خون گیری تمام شد و رفت واسه آزمایش دل تو دلم نبودخیلی استرس داشتم ساعت 4بود که آقای عباسی همکارم گفت جواب مثبته من فکر کردم الکی میگه ولی نه راست میگفت.بی اختیار گریه میکردم چون آمادگیشو نداشتم زنگ زدم به بابا باورش نمیشد هول هولی اومد پیشم و واسم آبمیوه گرفت اونم باورش نمیشد یه حسی بود.از اون شب ما کلی برنامه واسه تو و آیندت ریختیم و واسه خودمون هم کلی تصمیم گرفتیم.به عزیز وآناو عمو اینا هم که گفتیم خیلی خوشحال شدن.اولین باری که رفتم واسه چک کردن سلامتی تو سیزدهم خرداد بود وای که خدا چقدر استرس داشتم دستام عرق کرده بود رفتم داخل و صدای قلبتو شنیدم که عین گنجشک تند و تند میزد واسه بابایی یه جوری تعریف میکردم که دلش آب میشد.تازه اون روز بود که باورم شد نی نی دار شدم.خیلی توی انتخاب دکتر وسواس داشتم 2 3 تا دکتر رفتم تا بالاخره دکتر رقایی رو انتخاب کردم.اولین باری که رفتم پیش آقای دکتر 7تیر بود واسم سونو سه بعدی و آزمایش نوشت که عکس های اون رو هم واست میذارم.خلاصه عزیزم خیلی حس داشتنت خوب بود مخصوصا وقتایی که تکون خوردنات و حس میکردم. انقدر که بابا باهات حرف میزد من بلد نبودم حرف بزنم من فقط تو دلم باهات حرف میزدم.انقدر ه که من زبان میخوندم تا ماه 7 و 8 گفتم لابد تا به دنیابیای انگلیسی حرف میزنی.الهی من قربونت برم.ولی توام هوای مامان و داشتی و اذیتش نمیکردی وگرنه دوری از خانواده خیلی سخت بود واسم البته عزیز واسم مثل یه مامان بودخیلی هوامو داشت هنوز هم داره.از وقتی جنسیتت مشخص شد هر روز دنبال یه اسم قشنگ میگشتیم هر هفته یه چیزی صدات میزدیم تا اینکه بالاخره اسمت شد آرتین .هی مامان ماه به ماه میرفت دکتر و توام روز به روز بزرگتر میشدی این آخری ها وزن مامان از 58 رسیده بود به 70و هر ماه صدای قلبتو میشنیدم بابا خیلی دوست داشت اجازه میدادن و می اومد صداتو میشنید اما نمیشد روزهای آخر دیگه خیلی منتظر اومدنت بودیم دیگه سری آخر که رفتم دکتر گفت واست 21 آذر نوبت بزنم یا 22 منم گفتم 22 آذر چون خودم 22 دی به دنیا اومده بودم.بالاخره 22 آذر رسید ساعت 8 صبح رفتیم بیمارستان مهرگان کارهای پذیرش رو انجام دادیم و من از بابا و آنا جداشدم و رفتم تو اتاق مخصوص دایم قل هوالله میخوندم لباسهامو عوض کردم و منتظر موندم که دکتر بیاد بالاخره اقای دکتر ساعت 9ونیم بود که اومد و من قلبم تند تند میزد بابایی منو بوسید و آنا هم منو بوسید و اونا هم پیدا بود دلهره داشتن آخه من لوس مامانم هستم هنوز با اینکه خودم مامان شدم. بالاخره رفتم توی اتاق عمل وای خدا یعنی تا چند دقیقه ی دیگه آرتین به دنیا میاد؟یعنی چه شکلیه؟متخصص بیهوشی اومد و همین طوری داشت باهام حرف میزد دیگه از اینجا به بعدش یادم نیست فدات شم یادم باشه ازت بپرسم چون من دیگه بیهوش شده بودم و تو به دنیا اومده بودی.وقتی به هوش اومدم دیدم یه نفر پیشمه من شنیده بودم وقتی بچه رو به دنیا میاری بعدش بچت رو میارن پیشت تو خواب و بیداری بودم که گاهی چشمام رو باز میکردم چشم هام رو که باز کردم گفتم وای خدا چقدر آرتین مو داره دوباره چشمامو بستم و باز کردم پیش خودم گفتم چقدر موهاش زیاده جالب ماجرا این بود که اون کسی که من میدیدم تو نبودی مامانی یه خانومه دیگه بود که اون هم بیهوش بود هه هه هه.ببین چه مامان باحالی داری.بالاخره منو بردن توی اتاقم و بابا اینا هم اونجا بودن که تورو آوردن بابا وقتی تورو دیده بود از شدت خوشحالی گریه کرده بود خوب مردها هم دل دارن دیگه تازه باباییت که انقدر مهربونه و دلش راسته یه گنجشکه منم یه وقتایی از دستش ناراحت میشم اما میدونم چیزی تو دلش نیست تورو آوردن دادن تو بغلم وای خدا یعنی اینا خوابه یا من بیدارم باور کن مامان الان هم که دارم مینویسم باز هم شک دارم اینا خواب نباشه یه فرشته کوچولوی گرسنه که تا گذاشتنش رو صورت مامانش مامانش و ناز کرد با دهن کوچولوش مامانشو حس کرد و خودشو میمالید به صورت مامانش.دست میکشید رو صورت مامانش و گرسنه بود اومدی تو بغلم و میخواستی شیر بخوری تند و تند شروع کردی به شیر خوردن چه حس خوبی بود .درد از یادم رفته بود البته زیاد اذیت نشدم خیلی دکتر خوبی داشتیم مامانی دستش درد نکنه بقیه خاطراتمون باشه واسه بعد عزیزم خیلی خیلی دوست دارم جوجه .بوس.
تاریخ : 16 تیر 1392 - 22:07 | توسط : مامان الهه | بازدید : 5403 | موضوع : فتو بلاگ | 24 نظر

خبر جدید!

مامانی دومین دندونت هم جوونه زده و یه کار جدید هم یاد گرفتی و اون این هستش که وقتی آهنگ میزنیم واست(دو دورو دو دو دورو دو)چهار دست و پا میشی و مثل نای نای جلو وعقب میری.نگین امروز واست آهنگ میزد و کشف کردکه تو این کارو یاد گرفتی در ضمن امروز تا هیجانی میشی یکی از انگشتای دستتو میکنی دهنت و تند تند میخوریش.قربون این نمک ریختنات بشه مامانت.(9تیر92)6ماه و20 روزگی


تاریخ : 10 تیر 1392 - 07:52 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1280 | موضوع : وبلاگ | 19 نظر

خبر بدید به انبار گندم پسر ما در آورده مروارید دندون

ناز پسری مامان اولا که عیدت مبارک دیروز اولین نیمه شعبانی بود که کنار من و بابایی بودی پارسال این موقع تو دلم بودی امسال تو بغلم بودی.خداروشکر میکنم به خاطر این نعمت خوب.تو این دو روزه یه کوچولو هم مزه ی نذری هارو چشیدی.حسابی هم خوشت میومد.دیشب با عمه زهرا و خاله نسرین اینا رفتیم پل خواجو.دیگه هر غذایی که خودمون میخوریم باید حتما اول بدیم شما بچشی.دیشب هم طبق معمول یه کوچولو از آب آش رشته ی نذری دادم بهت.بعدش هم بابایی داشت چایی نبات میخورد نذاشتی بیچاره بفهمه چی میخوره من هم یه کوچولو از چایی رو با انگشت میدادم دهنت که دیدم بلههههههه..... گل پسرم دندونش جوونه زده(6ماه و 14روز.3تیر 92).انقدر من و بابا خوشحال شدیییییییم.قربونت برم من میدیدم یه کم بهونه گیر شده بودی و بد میخوابیدی ها.ولی هیچ کدوم از علایم دندون در آوردن رو نداشتی.فقط خیلی آواز میخوندی.قربون صدات برم.خداروشکر که اذیت نشدی.مبارکت باشه مامان.چند روزی هم هست که داری تمرین نشستن میکنی.یه چند دقیقه هم میتونی تنها و بدون کمک بشینی.آواز خوندنت هم که روز به روز داره بیشتر میشه هر وقت حوصلت سر میره یا اینکه خوابت میاد مشغول آواز خوندن میشی اون هم با صدای بلند.قیافت هم جدی میگیری که یه موقع کسی مزاحم تمرینات آوازت نشه.یه موقع هایی هم توی آوازت آبابابابابا میگی یه وقتی هم واسه دندونت میگی دددددددد و لثه هاتو روی هم فشار میدی.دیگه هرچی مانع هم سر راهت باشه رد میکنی و به هدفت میرسی.روی نوک انگشت های پاهات می ایستی و دستات هم روی زمین میذاری انگار که میخوای بلند بشی.وقتی میخوای من یا بابایی بغلت کنیم میای کنار پای ما می ایستی و با دست میزنی روی پا هامون.الان هم اومدی گفتی منو بغل کن مهلت هم نمیدی من بنویسم بقیه اش باشه واسه بعدا.دوست دارم.بوس.


تاریخ : 04 تیر 1392 - 18:35 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1383 | موضوع : وبلاگ | 18 نظر