آرتین

آرتین جان تا این لحظه 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن دارد

چند کلمه حرف با آرتینم

سلام پسری مامان.خوبی؟اومدم هم چند کلمه حرف حساب باهات بزنم هم اینکه از کارهای قشنگت بنویسم.مامان جان تقریبا یک ماهی میشه که خوب نمیخوابی حتی شب ها .قبلا فکر میکردم به خاطر گوشت باشه ولی الان که گوشت خوب شده چته مامان؟وقتی میبینم وسط خواب با گریه بیدار میشی ولی هنوز خوابت میاد ناراحت میشم چون نمیدونم باید چی کار واست بکنم!!!نازت میکنم شعر واست میخونم بغلت میکنم که دوباره بخوابی ولی دیگه نمیخوابی.شبها هم حتما یک بار یا دو بار با گریه بیدار مشی بعد شیر میخوری و میخوابی حالا خوبه شب ها با شیر خوردن خوابت میبره.امیدوارم زودتر این مشکلت هم حل بشه و بشی همون آرتین خوش اخلاق.مامان دلش تنگ شده واسه اون موقع ها که آرتینش با خنده بیدار میشد و از اتاق می اومد بیرون.یه مدت تصمیم گرفته بودم درسمو ادامه بدم وقتایی که خواب بودی من چند صفحه از کتاب رو میخوندم ولی الان یک ماهی میشه کتابم هم داره خاک میخوره.دیگه تصمیم گرفتم تا وقتی که تو بزرگتر بشی این تصمیمم رو عقب بندازم.راستش یه کم دلم واسه خودم تنگ شده مامان.دلم میخواست دوباره بر میگشتم سر کار درس میخوندم زبان رو ادامه میدادم و ... .ایشالا وقتی تو بزرگتر شدی با مامان همکاری میکنی.قبونت برم.حالا از شیرین کاری های جدیدت بگم مامان جون:3 روزه دس دسی که میکنی اون دستای کوچولوت رو باز میکنی و دستات رو به هم میزنی و دستات صدا میده قبلا کامل بلد نبودی دستاتو بزنی به هم خودت هم خیلی ذوق این کارت رو میکنی دایم واسه خودت دست میزنی و میرقصی.دیروز دیدم که هم واسه خودت آواز میخونی و هم دست میزنی و صدای دستای کوچولوت خیلی نازه.جمعه(31مرداد92)متوجه شدی که بابا رفته حمام رفتی و در حمام رو میزدی اولش فکر نمیکردم تو به خاطر بابا رفته باشی آوردمت پیش خودم ولی دیدم دوباره رفتی دم در حمام و در میزنی و گریه میکنی بابا هم باهات حرف میزد دوباره آوردمت پیش خودم دیدم زدی زرز گریه بابا هم گفت آرتین رو بده به من تا ببرمش حمام خلاصه با بابایی رفتی حمام.مهمون هم که واسمون میلاد با من و بابا بای بای میکنی و میری لباسشون رو میگیری و میخوای بری تا دم در خوشحالی ولی بعد از اون گریه میکنی که چرا نرفتی.فدات بشه ماانی.دوست دارم جوجه طلایی.این عکس مال وقتیه که بابا علی هنوز نرفته بود کویت و افطاری خونه ی مادر جون(مامان بزرگ بابایی)دعوت بودیم و بابا علی میخواست تو رو سرگرم کنه فکر کنم دلش واست یک یک ذره شده.               تاریخ عکس:21تیر92


تاریخ : 04 شهریور 1392 - 01:55 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1446 | موضوع : وبلاگ | 19 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام