آرتین

آرتین جان تا این لحظه 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن دارد

روز عاشورا سال 92

سلام بابا آره من هستم بابا مجتبی.این بار من میخوام واست بنویسم.امروز که با هم رفتیم عزاداری امام حسین یاد روزایی افتادم که واسم کم رنگ شده بود و یه صحنه های کوچیکی ازشون تو ذهنم مونده بود.یادمه 5 6 ساله که بودم وقتی روزای عزاداری امام حسین میشد و میخواستیم با بابا علی بریم واسه سینه زنی و زنجیر زنی من انگشت کوچیکه ی بابا علی رومیگرفتم و با هم میرفتیم بیرون.نمیدونم چرا کنار بابا علی احساس قدرت میکردم.الان هم تمام پشت گرمیه من بابا علی هستش.بعدا که بزرگتر شدی متوجه میشی چی میگم.بابا علی واقعا مرد و مرامش مردونست.بهترین بابای دنیاست.خیلی دوسش دارم.روز عاشورا که یریم بیرون دسته ی زنجیر زنی رو ببینیم فکر رابطه ی خودم با تو افتادم.نمیدونم تو بعدا چه حسی به من خواهی داشت؟!منم میتونم مثل بابا علی بهترین بابای دنیا برای تو باشم؟!نمیدونم من چه پسری برای بابا علی بودم و تو چه پسری برای من بشی؟!اینجا نمیشه بیشتر حرف زد حرفای خیلی زیادی دارم باهات بابا جون.تمام دنیا یک طرف تو یک طرف دیگه.دوست دارم بابا جون. دوست دارم.

 

آرتین دیگه میتونه سینه بزنه.2 3 قدمتنهایی راه بره و دندون ششمش هم در اومده.


تاریخ : 24 آبان 1392 - 20:39 | توسط : مامان الهه | بازدید : 2207 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر

اولین محرم آرتین و مراسم شیرخواران حسینی

اولین محرم آرتین و مراسم شیرخواران حسینی


تاریخ : 18 آبان 1392 - 20:37 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1560 | موضوع : فتو بلاگ | 12 نظر

میخوام خودم غذا بخورم

آرتین:مامان میشه خودم تهنا غذا بخورم؟شروع کنم؟

سخته که اما هرجور شده میخورم

آهان تونستم

جاتون خای دوست جونا


تاریخ : 16 آبان 1392 - 22:27 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1326 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

یه نوشته

سلام پسرم.تاج سرم.خوبی مامانی.نمیدونم چرا این روزاکمتر میرسم به پیجت سر بزنم وقتی بیداری که اجازه نمیدی سر لب تاب بیام و مدام میزنی رو صفحه کلید و ذوق میکنی و من هم تسلیم میشم.وقتی هم خوابی من باید به کارهام برسم.چند روزی میشه که درست وحسابی غذا نمیخوری و اگه خواستی بخوری ترجیح میدی که از غذای ما بخوری اون هم نه اینکه من بذارم دهنت باید خودت با چنگال بخوری.ولی من به هر شیوه ای شده زیر میز زیر صندلی تو کمد خلاصه هرجا شده میام باهات تا شما یه قاشق غذا بخوری.بعضی وقتا هم این شکلی میشم چند روز پیش داشتم با بشقاب غذا می اومدم پیشت تو داشتی با بابا بازی میکردی تا بشقاب رو دیدی دهنت رو بستی و سرت رو برگردوندی تکون میدی یعنی من غذا نمیخوام.میوه هم معمولا با چنگال میخوری.خداروشکر میوه دوست داری.چراتخم مرغ دوست نداری؟ولی من زرنگ تر از اونی هستم که تسلیم بشم و تخم مرغ رو توی غذات میکس میکنم اممممما تو زرنگ تر از منی چون دیگه اون غذا رو نمیخوری مورچه.لیوان آب هم برمیداری و خودت آب میخوری.فکر نمیکنی واسه مستقل شدن زود باشه مادر؟دیگه میدونی که من روی گل هام حساسم میری نزدیکشون میشینی و با دست نشون میدی که نه نه نه و اون موقع هستش که من میخوام هم همت کنم.وقتی مسواک میزنم تو هم میخوای مثل من مسواک بزنی و دستت رو میکنی دهنت من هم مسواکت رو میارم که پسرم مسواک بزنه.دیگه اینکه اگه برس رو ببینی میخوای موهای من و خودت رو برس بزنی.وقتی سفره پاک میکنم دستمال رو بر میداری و کمک مامان سفره رو حسابی تمیز میکنی در این جور مواقع نه تنها سفره بلکه فرش هم جارو میشه.کمک مامان گردگیری هم میکنی خاله جونا ببینید چه پسری دارم؟؟؟؟ایشالا همیشه کمک مامان و بابا کنی.کانال تلویزیون هم واسمون عوض میکنی و کلی ذوق میکنی.پیام بازرگانی رو خیلی دوست داری.مخصوصا تبلیغ برنج هایلی.چند روز پیش بابا سیفون ظرف شویی رو تمیز میکرد تو هم رفتی نشستی داخل کابینت ببینی بابا چی کار میکنه.راستی تختت رو آوردیم کنار تخت خودمون تا من هم راحت تر باشم شب ها.دو روز پیش لبه ی تخت نشستم میبینم مورچه ها روی لبه ی تخت دارن پیاده روی میکنن بعدش با خودم گفتم یعنی از کجا اومدن یادم افتاد که یه چوب از نبات گیاهی ها که ناگهانی توسط شما مفقود شده بوده شده آذوقه ی مورچه ها.خوب با این نوشته فهمیدم چرا نمیرسم به پیج خودت و دوستات سر بزنم.خیییییلی خیلی خوردنی و ناز و شیرینی عززززیزم.


تاریخ : 13 آبان 1392 - 20:20 | توسط : مامان الهه | بازدید : 1252 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

دومین سفر آرتین

سلام پسر پسر.قندو عسل.چطوری عسیسم؟چاقالو شدی یا نه؟سلام خاله جونا.آرتین مامان روز 5 شنبه عید غدیر بود و ما تصمیم گرفتیم بریم قم(2آبان 92)همش نگران بودیم نکنه توی راه اذیت بشی ولی خداروشکر نه اذیت شدی نه مامان رواذیت کردی.توی راه رفت یه چند باری بیدار شدی و بازی کردی ولی موقع برگشت از خود قم تا اصفهان خوابیدی .واقعا ممنونم از همکاری که با مامان و بابا کردی.اولین مسافرتت رو توی دل مامان بودی که فکر میکنم اندازه ی یه گردو بودی رفتیم شیراز .از سفر قم بگم که فکر کنم حسابی بهت خوش گذشت.پنج شنبه شب هم رفتیم تهران و برج میلاد .جمعه هم قم رو گشتیم و یه عالمه عکس ازت گرفتیم.از علایق وکارهای جدیدت واست بگم:تو این چند روز عاشق آسانسور شدی و تا وارد آسانسور میشدی میخندیدی و دست میزدی قبلا انقدر واست جالب نبود مخصوصا برج میلاد که رفته بودیم چون تغییر ارتفاع بیشتر حس میشد واست خیلی جالب بود.جدیدا یه چیزی میذاری کف دستت و دستت رو میگیری جلو وکلی کیف میکنی که اون چیز رو دستت تعادل داره و من و بابا باید یه عالمه آفرین بگیم تا تو تشویق بشی .علاوه بر اینکه رفت رو میگی دت یه چیز میندازی رو زمینو میگی پ پ یعنی پر پر.اگه حواست نباشه روی پاهات زمان بیشتری میایستی.یاد گرفتی که چطوری خودت رو لوس کنی سرت رو این ور و اون ورمیکنی و میخندی و در اون لحظه میخوام بخورمت.عاشق خوردن انار کنجد ذرت نارنگی گوجه هستی.رانندگی کردن با بابا رو دوست داری و ژستی که پشت رول میگیری خیلی جالبه.وای از رقصیدنت بگم که دیگه نمیخوای حرکاتش تکراری باشه و مچ دستات هم میچرخونی.میزنم دم دهنم میگمOOOOتو هم میزنی به دهن کوچول موچولوت و کار منو تکرار میکنی.دیشب داشتم انار میخوردم وقتی دونه انار میریختم توی دهنم توام مثل من میزدی دم دهنت مورچه.وقتی کرم میزنم به دستام توام مثل مندستای کومچولوت رو میمالی به هم.خیلی میخواستم واست بنویسم ها اما یادم رفت باز هم واست مینویسم مامانی.دوست داریم پسر باهوش.از اون جایی که خودت هنوز مستقل نمیتونی بایستی من و بابا تو همه ی عکس هات هستیم.این هم عکس هات:

 

سکوی دید باز برج میلاد

 

اینجا دیگه داشتیم بر میگشتیم که تو عاشق فنچ ها شده بودی

این هم من و تو بابا و عزیز توی حرم حضرت معصومه عمو یحیی هم ازمون عکس گرفته

آرتین و عمو یحیی


تاریخ : 05 آبان 1392 - 21:33 | توسط : مامان الهه | بازدید : 2006 | موضوع : وبلاگ | 14 نظر